کد مطلب:314091 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

صدای دلنوازی به گوشم خورد
جناب حجةالاسلام و المسلمین، آقای حاج شیخ براتعلی خدایی اردبیلی، طی نامه ای دو كرامت به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام فرستاده و چنین می نگارد: 1. جناب خلد آشیان آقای كربلایی احد، ساكن روستای تازه قشلاق یورتچی از توابع اردبیل مردی صالح و متقی بود كه در مجالس عزای امام حسین علیه السلام



[ صفحه 487]



و مصائب اهل بیت علیهم السلام شركت می كرد و بسیار می گریست. از آن مرحوم، دو كرامت نقل شده است كه ذیلا می خوانید.

قبل از نقل دو كرامت، درخور ذكر است كه در ایام گذشته مردم منطقه معتقد بودند از علامات شیعه این است كه به زیارت كربلای معلی برود، و صورت بر تربت اقدس آن حضرت بساید. لذا جمعیت دسته دسته و فوج فوج به سوی كربلا رهسپار می شدند و خیل بازماندگان نیز دلهاشان به هوای كوی یار پرواز می كرد. ضمنا هر فوج كه حركت می كرد، چاووشی داشت و در مسیر راه نیز هر كه می شنید با آب و طعام لذیذ به استقبال می آمد و مردم با دیدن زوار غالبا نذری می كردند كه چنانچه حاجتشان برآورده می شود و به نذر خویش عمل می كردند خدمتی به زوار بكنند، مثلا می گفتند: یا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام، چنانچه از این مرض مهلك شفا یابم این اسب را به زوار آستان ملك پاسبان حضرتت می دهم تا در طول مسافرت از آن استفاده كنند، نوعا هم حاجاتشان برآورده می شود و به نذر خویش عمل می كردند.

از شهرستان اردبیل تا آبادی كوراییم، یك منزل بود كه بعد از طی مسافت، شب را در آن جا سحر می كردند.

عبور كربلاییها از این محل بود، و مرحوم آیةالله حاج میرزا علی اكبر مجتهد اردبیلی، كرارا در منزلگاه كوراییم اجلال نزول می فرمودند.

مرحوم كربلایی احد می گفت: من در سن هشت، نه سالگی كنار جاده ی سالكین كربلا چند رأس گاو می چراندم و از صدای چاووشان، روحم به دیار عاشقان پرواز می كرد و خلاصه، از عشق زیارت كربلا بی قرار بودم.

یك روز دیدم دسته های كاروان پشت سر هم در حركت بوده، طبق معمول، هر كاروان چاووش مخصوصی دارد و در دست هر چاووشی پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علیه السلام است. اهالی تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتاده و اشك ریزان آنان را بدرقه كردند و بعد از طی مقداری از راه بازگشتند. من نیز گاوها را به طرف ده رها كردم و به بدرقه ی زوار پرداختم، اما همچون دیگران بازنگشتم، و این در حالی بود كه حتی یك لحظه طاقت هجران از آغوش مادرم را نداشتم.



[ صفحه 488]



باری، از خانواده و بستگان دل كنده و به عشق دیدار مرقد یار، با دو قطعه نان خشك، در التزام ركاب زائرین راه كربلا را در پیش گرفتم و از همان آغاز، مثل یك خادم، به خدمت كاروان كمر بستم. زائرین چند ماه در كربلا اقامت جستند و در این مدت هر روز به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و نیز زیارت سردار كربلا می رفتند و برای بوسیدن قبور و حرم آن عزیزان هیچ نظم و ترتیبی را رعایت نمی كردند. روزی، من عاشق دلباخته و غریب بی كس با آن قد كوچك و جثه ی ریز دل به دریا زده، از جمعیت خود را به ضریح آن علمدار باب الحوائج رساندم و در اثر این امر، در زیر پا مانده و از رفتن بازماندم، در نتیجه، مرا به گوشه ی ایوان بردند و مرحمتش را لمس نمودم و برای خود نیروی ابدی گرفتم.

همچنین به زیارت نجف اشرف رفته، مرقد مطهر علی بن ابی طالب علیهماالسلام را زیارت نمودیم، سپس به زیارت امام موسی كاظم علیه السلام و بعدا هم به زیارت عسكریین علیهماالسلام رفتیم و پس از زیارت سرداب مقدس، عراق را به مقصد ایران ترك كردیم.

در طول راه، من همواره پیاده بودم و با وجود هوای گرم تابستان و گرد و غبار ناشی از سم ستوران در مسیر راه، همواره می كوشیدم قدمهای تندی برداشته میانه ی كاروان حركت كنم. زیرا ترس داشتم كه از كاروان عقب بمانم و گرفتار اعراب عنیزه - كه داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - بشوم. سرعت و فعالیت زیاد و نیز نامناسب بودن برنامه ی غذایی، سبب شد كه در راه مسموم شوم. همراهان، مرا در حالی كه دچار حال قی و اسهال بودم، یك منزل با مشقت راه بردند و به همین علت آب بدنم كم شد. از آن پس، چون حالم خیلی خراب بود، مرا در یكی از كاروانسراهای قدیمی در بیابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوی وطن حركت كردند. اینك من در حال بیهوشی و به طور نیمه جان در گوشه ی كاروانسرا روی خاك افتاده ام و نه غذایی دارم و نه آبی، در معنی، هر لحظه منتظر ملك الموت هستم.

بیهوشی من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد طول كشید. صبحگاهان كه به هوش آمدم، با چشم گریان زبان به گله گشودم و این جملات را خطاب به امیر نجف اشرف و به سردار رشید كربلا گفتم:



[ صفحه 489]



یا امیرالمؤمنین، و یا قمر بنی هاشم علیهماالسلام، عشق شما مرا وادار كرد كه از پدر و مادر و برادر، و از تمام علایق، ببرم و به كوی شما بیایم. حال، در این بیابان و در گوشه ی این كاروانسرا، در حال مرگم و می دانم كه پیش از همه، مادرم چشم انتظار من نشسته است و اگر من با چنین حالی بمیرم و بی نام و نشان به كام خاك بروم، داغ دل او هیچ گاه پایان نخواهد پذیرفت. از رسم فتوت و مهمان نوازی به دور است كه بیایند و من را این چنین در بیابان بیابند.

سپس از شدت ضعف و ناتوانی، زبان گله را بستم و بیهوش بر بستر افتادم. در همان حال صدای دلنوازی به گوشم رسید كه دوبار گفت: «كربلایی احد!» چشم باز كردم، دیدم شخص بزرگواری سوار بر اسب بالای سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اینجا مانده ای؟! با حالت ضعف گفتم: «آقا، دارم می میرم». خیال كردم یكی از زوار آشنا است، گفتم: خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان! سوار مزبور از روی زین خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه ای یافتم. سپس فرمود: كاروان چندان از اینجا دور نشده است، برخیز به آنان می رسیم. كیفیت حركت را نفهمیدم، ولی چندان طول نكشید كه همه ی آثار كسالت از من برطرف شد و پرنشاط و سرحال، خود را كنار همسفران، كه در كنار چشمه ای اطراق كرده بودند، یافتم! دوستان همراه كه مرا دیدند، همگی از شوق و شعف به گریه افتادند و كیفیت آمدنم را پرسیدند. من هم كیفیت مرض و غربت خویش به محضر مولا و فرزند رشیدش حضرت ابوالفضل العباس علیهماالسلام را برای آنان بازگو كردم و آنان نجات من از آن وضعیت و رسیدن به كاروان را از كرامت حضرت ولی الله اعظم و علمدار كربلا دانستند.

من خیال می كردم یك روز تمام نیست كه از كاروان جدا شدم، اما آنان گفتند خیر، دو روز است كه مرا ترك كرده اند، و قرائن هم، صحت گفته شان را تصدیق می كرد. زیر من در خاك عراق افتاده و از حركت بازماندم ولی آنها را در نزدیكیهای همدان ملاقات كردم. از آن به بعد نیز، به جهت بهبودی من آهسته حركت كرده، به نوبت مرا بر مركوب خویش سوار نمودند و دیگر نگذاشتند یك قدم پیاده راه بروم، تا اینكه مرا صحیح و سالم، در وطن تحویل پدر و مادرم دادند. و ماجرای شگفت فوق را نیز برای



[ صفحه 490]



بستگانم حكایت كردند.

از آن پس نیز تاكنون، همواره در تمامی مشكلات بدون تكلف آن حضرت را به یاری طلبیده ام و خواهش مرا اجابت فرموده اند.